مسخ
بدون عنوان
امشب صورتکی بر چهره ماه نشست در نگاهش ترس وحشتناکی از رفتنت و نبودنت احساس کردم که اهریمن روحم را تسخیرکرده و تنهایی رنگش را و قداستش را از دست داده به جانت سوگند تا لحظه قیامت آنقدر اشک دارم آنقدرغم دارم آنقدر درد دارم که برای نشستن به پایت نثارت کنم اما ترسی در وجود من هست واضطراب وحشتناکی در روحم هست که گاهی همه هستیم را در بر میگیرد ترسی که آتش دوزخ را و مرگ را وهمه خیالات در برابرش ناچیزوبی قیدوضعیفند اما انگار این قطرات اشک همه از روی اندام تو از سطح جان تو عمق احساسشان را وگرمای بودنشان را گرفته اند ای یار نمیدانی نمیدانی دیگر در این راهی که ذره ذره تکه تکه جانم دانه دانه خرد خرد میریزند میسوزند هدر میروند وگم میشوند ودرافسون بی تدبیری سرنوشت لحظاتم در بی مایگی روحم گذر میکنندو هر روز تکه ای امید از جانم کنده میشود و در این شوره زار تنهایی گم میشود ای کاش اینجا بودی و میدیدی که چه کویر بی انتهایی در زیرپایم خلق شده است و هر روز به دامنه اش افزوده میشود رفیق من ای کاش میدانستی که عرفان ومسلک درویشی همه را در گوشه ای از جانت نهفته اند در بغچه ای بسته اند و چه آگاهانه چشمانت را از نداشتنش پنهان میکنی ذکر شبهای من ذکر تنهایی من ذکر غریبانه من آیا این دنیا را این کهکشان را این عالم را میتوان میتوان میتوان لحظه ای بدون تو تصور کرد..........
(0) نظر
برچسب ها :
خدا سالهاست که مرده است
و خدا سالهاست که مرده است
در این هبوط سردو سنگینی که از قلب های مردم بر دیواره های مساجدو و بر منابرو بلندگوهای این اماکن و بر سرزمینی کهنه ای که خاکش نشیمنگاه کهنه ترین پیشین ترین نیاکان را در خود دارد هر روز هنگام سحر صدای سحر بر انگیز اذان در گوش ها میپیچد در جان ها رخنه میکند و در این هنگام است که زندگی لباس کذب خود را بر تن میکند و نقاب ها بر چهره گذاشته میشود و قدم ها به سوی معبد مملوء از انسانهایی که در آن نماز میخانند روانه میشود شاید اکنون که تو اینجا آمده ای و هیچ کدامشان را نمبینی اما همه اشان در همین جای پای تو در جای سجاده تو رخت پهن کرده اند فکر های هرزه وتفکراتی که ریشه در دروغ کذب دارد سالهاست که همین جا در روی زمین نشسته اند و در نبودشان و در غیابشان صدای اللله الله کردنشان و زمزمه های خودا جویانه اشان بر روی سطح این خاک در روی سطح این دیواره ها میپیچد و چه تفکر مزحک وبی ریشه ایست که آنهایی که همه این صدا ها را از بلند گوی این معبد خاموش میشنوند فکر میکنند که راست میگویند پیش خود فکر میکنند که ما هم در عبادت این قوم گمشده و رها شده در خاب شریکیم آری با اعتقاد مردن بهتر از بی عقیده زندگی کرده است خیلی عجیب است خیلی عجیب که این راهی را که رهروانش سالها برایش تلاش کرده اند سالها در رکابش نماز خانده اند همان راه باطل است که گذشتگان آن را تایید کرده اند و بر آن امید دارند هر روز صدایی ندایی اذانی که برگرفته از خداست را میشنوم اما وقتی خوب گوش میدهم میبینم که خدا سالهاست در آن مرده است خدا سالهاست که در آن خاک شده است و مدفون شده است هر روز و هر ساعت یک قدم از او فاصله میگیریم یک قدم به عقب برمیگردیم و با چهره بشاشمان احساس میکنیم که به او نزدیک شده ایم اما چه سود اما چه سود همه این درد همه این محنت ها میماند برای یک نفر میماند برای یک بنده که بر روی شانه خود این مسئولیت را احساس میکند این رسالت خاموش را احساس میکند اما شنیدن این صداها از نشنیدنش بهتر است زیرا که انسان غفلت ها را هر روز احساس میکند جهالت ها و ظلمت ها را هر شب احساس میکند و چه غفلت سرسام آوری است و چه غفلت نابخردانه ایست که من که خود را بیدار تر از همه میدانم روشنفکر تر از همه میدانم کسی دیگری هم هست که مرا در ظلمتی میبیند و غفلتی میبیند که من از دیدن آن عاجزم که من از احساس آن عاجزم اما زندگی همین است گذشتن و رد شدن از روی ان جهالت هاست نه ماندن در کنار این جهل ها و رشد دادنشان و چهره زیبا دادن به آنها هرکسی خورد را چنان احساس میکند که هست نه آن طوری که باید باشد یا باید بشود همه در مسیری اشتباه با  یک معبود ساختگی و با ذهنهای موافق و غرق شده و پر شده از نادانی و اندیشه های باطل و بی پایه ای که اثرش هرگز از روی ذهن پاک نمیشود تو تو تو که اکنون این نوشته ها را میخانی تو هم یکی از همین به باطل گرویده ها هستی با معبود کاذب و اندیشه های توخالی تو هم قسمتی از همین جامعه هستی تلاش نکن که بفهمی که من چه میگویم زیرا که نمیتوانی آنچه را که من در غربت روحم در غربت زندگیم در غربت حیات پر فرازو نشیبم میبینم ببینی چه بسیار چشم های کوری که از خدا بینایی را طلب نمیکنند و چه بسیار چشم های بینایی که از خدا ندیدن را طب میکنند....
(0) نظر
برچسب ها :
نیاز

وقتی عاشق میشوی عاشق همه رنگ ها و تصویر ها میشوی
مدام نگاهت میدود تا تصویری تازه نگاهی تازه روحی زیبا پیدا کند
مدام در جست و جوی گم شده ای میگردی و سرگردان میشوی
نمیدانی گمشده ات کجاست نمیدانی آن روح زیبا کجاست آیا زنده
است یا مرده همین میشود که احساس تنهایی به سراغت می آید
احساس تتها یی رشته افکارت را پاره میکند و سکوت و آرامش شب هایت
را بر هم میزند جست وجو فایده ندارد گشتن و فکر کردن به جایی نمیرسد
شاید شاید آنکس که به او احتیاج داری و نیست شاید او که نیازش آرامشت را
برهم زده فقط یک نگاه باشد فقط یک سایه باشد که می آید میرود اما همین میشود
که تنهایی هایت در شماری از روزها کم رنگ میشود و به مرور  فراموش میشود
اما نیازی دیگری هست که سالها و سالیان است که سرگردانت کرده پس گم شده
ات آن سایه آن نگاه آن روشنایی گذران نیست باید تا زنده ای مزه این سرگردانی را
هر شب بچشی هر شب احساس کنی نیاز هایت و التماسهایت را آلوده به صداها
و انعکاسهای اطرافت نکن بدان تنهایی تنهایی همه احساساتت را همه سرگردانی هایت
را در خودش نگه میدارد پس نگران نباش او اینجاست همین جا همین نزدیکی به گوشه اتاقت نگاه کن به دیواری که به آن تکیه زده ای نگاه کن همین جا کنارت نشسته همین جا
کنارت به گوش ایستاده و چشمانت آنقدر نگران و نا امید هستند که نمیخاهند تو را باور کنند
اما او تو را با همه وجود در آغوش میگبرد کافی است کمی خیره شوی کمی سکوت کنی
کمی دور شوی کمی از خودت جدا شوی میتوانی آری میتوانی او همین جاست  همین نزدیکی چشمانت او را میبینند اما نگاهت نمیتواند نگاهت هنوز در عمق خویش سرگردان است باید کمی اورا نوازش کنی کمی برایش آواز بخانی شاید شاید او هم بیدار شد و و از روی سطح مواج افکارت بیرون آمد اکنون که در این کلمات میتوانی غرغ شوی میتوانی متمرکز شوی به من نزدیک میشوی به  سمت من می آیی و در این گوشه پر از افکار و پر از قصه های ناتمام شریک میشوی مشتی از این خاطرات را مشتی از این افکار را بر دارو برو بردارو دور شو دوباره خواهی برگشت دوباره به سوی من خواهی آمد و هر بار که به سمت من بیایی دست خالی بر نخاهی گشت جعبه غم های من جعبه قصه ها و تنهایی های من پر از رنگ پر از احساس است من منتظر آمدن تو هستم اما میدانم دیگر نمی آیی و در حیات تازه ای که پیدا کردی مرا فراموش خواهی کرد قلب من پر است از همه این زخمهایی که همه اشان رنگ خاکستری دارند بیا شاید تو هم زخمی زدی شاید تو هم توانستی یک  احساسی از تنهایی را به من هدیه کنی من همیشه منتظرم و همیشه در انتظار خاهم ماند و در انتظار خاهم مرد.
پایان  متن از م.ب
(0) نظر
برچسب ها :
بدون عنوان

گاهی حرفهایی برای گفتن دارم که کسی نیست برایش تعریف کنم و مانند بادی از ذهنم میگذرد و گاهی سخن زیبایی است که اگر کسی هم جز تو باشد فقط برای تو میگویم. مهدی

دوست دارم سالها در جای غریبی زتدگی کنم و کسی مرا نشناسد و گوشه ای بنشینم و به کارهای خدا در زندگی خود بیاندیشم آنقدر به خدا فکر کنم که ناگهان اتفاق کوچکی رشته افکارم را پاره کند خدایی که از بودن با او خسته نمیشوم و خواری ها و ذلت هاهیچ فاصله ای بین من و او نمی اندازد.م.ب

خدایا تو مرا دوست میداری با همه  و زشتی ها وعیب ها و  زیبایی های روحم. و من از خود متنفرم به سبب عیب هایی که تو در آنها مرا ازخود با خبر کردی و خود را دوست میدارم اگر دوستم بداری و دوست داشتن تو وقتی  به کمال می نشیند که تو مرا با همه عیب ها و صفاتم دوست بداری.م

سیا هه ای در تاریکی شب در اعماق سیاه شب در کوچه های خلوت منتظر به سوی قلب های کوچک و گرسنه سرازیر شده است بر دوشش کیسه هایی پر از رنج پر از غم و پر از سکوت هر شب این بیراهه های فراموش شده را میپیماید قدمهایش هرشب آرامش زمین را سکوت خاک را و نجابت آسمان را بر هم میزند یک تکه ای از خدا بر روی زمین گم شده است بر روی زمین رها شده است و در میان مخلوقات و مردمی که قلب هایشان هیچ درکی از شعور و فهم و عاطفه را نسنجیده اند قلب هایی آکنده از سنگ آکنده از شعور های کوری که قرنهاست با آن خو گرفته اند گردابی که از نقطه ای از زمین هر شب به حرکت درمی آیدو به سوی مکانی دور از خوک های آرمیده در لانه اشان راه را میپیماید یک دردی عظیمی حفره ای در اندیشه هایش باز کردهو یک سیلی از اشک پشت چشمهایش جمع شده و یک عقده ای بر گلویش راه نفس کشیدنش را بسته نمیتواند نمیتوانداین رنج را این درد را درخود نگه دارد هر چه میخواهد که در این خانه در کنج این دیوار پوسیده در این سینه در این قلب این درد را این داغ سنگین را که لحظاتش را پریشان کرده خفه کند دفن کند نمیتواند آری نمیتواند و این اشکی که خود بر ناله های سنگین دردناکی گره زده راهی برای رها شدن نمیابد ناچاری و شکست خود را و ناتوانی حمل این حقیقت را با ناله های شبانه اش درون چاهی که عمقش از سینه زمین گذشته و به قلب گداخته آفرینشی که همه اسرار در او جمع است مینشیند و هنوز شعله های سرخ کبودی که از حلقوم این مرد در دهانه هایی که انتهایش از حجاب ها و پرده های آسمان میگذرد زبانه میکشد و لرزه ای بر پیکره این علم می اندازد.مهدی ب

(0) نظر
برچسب ها :
تنهایی سرد
در این تنهایی سرد بی روح نه احساسی هست نه صدایی هست ونه سخنی هست ونه نگاهی هست که بتواند  تلنگری برپیکره این روح بی جان وغریب افتاده در کام تلخ تنهایی  بزند اینک زندگی برایم چنان سرد و دروغ وپریشان شده است که فقط صدای نفس کشیدنم را پیوسته در خود میشنوم و هیچ صدایی نیست که بتواند لحظه ای یک خاطزه ای را در دوردست ها برایم زنده کند این نگاههایی که ژرفای وجود هریک از انسانها برمیخیزد و درونشان دنیایی معنا نهفته است ودنیایی حرف پنهان است که مرا نشانه گرفته اند قلب مرا هدف گرفته اند پیوسته میخواهند بگویند در چشمان ماه در تشعشع زلال آفتاب بر قله بزرگترین دستاوردها تو برای ما تنهایی و اگر هم که تلاش کنی که که تنها نیستی در نگاه ما تو همان غریبه ای هستی که بودی ای غریبه سایه ات را بردارو برو اینجا دیگر قلبی برای تو نمیتپد اینجا چشمی سراغ تو را نمیگیرد سایه ات را بردارو برو برو به عمق تاریکی ها جایی که دیگر خبری ازتو به ما نرسد جایی که دیگر اثری از تو نماند ای غریبه مرده ها تو را از یاد برده اند گاهی صدای یک پرنده ای صدای وق وق یک سگ صدای یک کبوتر که در لانه اش آرمیده صدای خش خش برگ های پاییزی که درزیر پاهها له میشوند صدای چکش بر سر میخی از شنیدن صدای تو ودیدن تو خوشایند تر است پس ای غریبه دوباره به تو میگویم سایه ات را بردار و برو تو در این شهر غریبی ..مهدی بوستانی 
(0) نظر
برچسب ها :
حصار تنهایی
میخاهم بنویسم چیزی بگویم اما عرفان و حیات در این روح مرده زنده به گور شده انگار که یک لشکری از سیاهی و شیطان قلبم را تحت سیطره خودش درآورده انگار لشکری از شیاطین به کمک انسانها روح مرا تسخیر کرده اند انگار که همه نیروها قدرت خود را از دست داده اند و من بیننده ای بیش نیستم ودر میان این همه نیروهای مافوق طبیعی اسیر دست آنها گشته ام اینجا دلی از بی غمی داد میکشد قلبی از سردی فریاد میکشد چشمی از بیرنگی به خاب رفته است ومن در این گورستان تنهایی جانم را ذره ذره در این قبر میریزن جانم را تکه تکه در این دشت میریزم و همه احساسات یکی یکی در این غار تنهایی در این چاه تاریک دفن میشود و هیچ زندانی و هیچ حصاری بد تر از آن نیست که احساسها یت رنج هایت دردهایت حرف هایت و نگاهها و نازها و عشوه هایت هیچ شورشی و هیچ تلنگری در این قلب ها ایجاد نکند و این یعنی همان مرگ تدریجی مرگی که زندگی را نفس کشیدن را وبیشرفت و از تو سلب میکند و بدتر از همه اینها آن است که همه این جریانهایی که در اطراف تو به وجود امده اند حق میگویند و بخشی از حق هستند  و این یعنی این که شمیشیرت را غلاف کنی و این یعنی اینکه ففط با انتظار بنشینی و تماشا کنی و این یعنی مرگی که هر لحظه از جلوی چشمانت عبور میکند و چه دردی رنج آور تر آن مبتواند باشد که باید باد این روح مرده شب را صبح و صبح را شب کنی ونه خاب و نه دوست ها و نه هیچ احساسی نمیتوانند به این روح کجاوه کوچکترین تلنگری بزنند ودر حصار ذهن هایی که تور ا آنگونه که نیستی میبینند هیچ راهی نداری جز آنکه کرنش کنی و در برابر قدرتشان تعظیم کنی هرچند که این کار علی رغم میل باطنی تو باشد اینجا در کنار چنین جریاناتی هیچ راهی جز تحمل شدن و قبول ترحم دیگران باشی هیچ زخمی در درون انسان بدتر از زخمی نیست که با تراژدی ضربه و ترحم به وجود آمده باشد او که خود ضربه میزند خود نیز ترحم میکند و تو را در آشیانه ذهنش تحت تسلط افکار در می  آورد که توانایی فرار و گریز از این داریره را نداری و تنها راه برای ادامه این راه جز این نیست که که فقط به هوای نگاههای آن جان خسته آن جان جانان لحظاتت را درگروی این حصار تنگ زندگی عبور دهی شاید او را آفریده اند که چنین ماموریت سنگینی را به عهده بگیرد.مهدی 
(0) نظر
برچسب ها :
کاغذ زخمی
اینک یک جریان نوری سراسر وجودم را فراگرفته نوری که در شعاع خود درد هایی را در سینه ام بر می آشوبد آنچنان حال غریبی دارم که چشمانم همچون دریچه ایست که از درونش درد ها را در وجودم میریزند از درونش هرچه سیاهی و تاریکی هست بر درونش روانه میکنند انگار یک لشکر هزار نفری داشته ام و همه اشن را مردم کشتندو تارو مار کرده اند و من شده ام مقصر مرگ همه اینها میخاهم از درد های این نویسنده بزرگ فاصله بگیرم و دور شوم و جدا شوم ولی اکنون من و او یکی شده ایم من و او کنار یک قبر نشسته ایم من و او برسر یک قبر نشسته ایم و هردویمان یک عزیزی را از دست داده ایم یک تاریکی عمیقی در وجودم بیدا شده که انگار سالها و سالها برای بیمودن این تاریکی باید طی شود یک تاریکی که اگربزرگترین عقل ها هم بیاورند در آن گم میشوند دراین تاریکی که اگر شمعی درمیانش روشن کنی سالها و سالها باید بسوزد تا شاید کسی بیاید و بخشی از این تاریکی را برای شمع معنا کند در این معبد تاریک که خدا را در ان کشته اند همه معبود ها از آن هجرت کرده اند و همه خدایان از آنجا رخت برکنده اند اما تو نرو تو بمان که من شمع طاغت جدایی از تو را نداریم و ما اینجا آیات تاریک سرنوشت را به امید بازگشت تو حیات میبخشیم اینجا در این سیاهی بی نهایت دراین خاموشی حیرت آور که در بشت همه حجاب ها یک دنیای بزرگی از تاریکی ها ساخته ای کسی جز تو راه این خانه را نمیداند و این خانه تا ابد یرای تو مرثیه ها خاهد سرود ببن که جانم چگونه به خاب ابدی فرو رفته ببین چکونه در ظلمت این شهر به سکوت درآمده که صدای سور اسرافیل هم نمیتواند او را بیدار کند نمیدانی اینجا چه دردی درسینه ام ریشه دوانده نمیدانی چه زهری را هر شب در گلویم میرزند و بی آنکه بمبرم باید صبر کنم تا اثرش خاموش شود وهرکس برایم یک جامی از زهر در جلوی چشمانم نهاده و بالای سرم با برق شمشیرش مرا تهدید به نوشیدن آن میکند و این شده قصه هر شب من برای ماندن در کنار خاطرات تو اگر تو نبودی زندگی همچون یک نسیم دلهره آوری میشد که صدای لرزانش هر شب بیش از اینها حجاب های قلبم میدرید ای تبسم آسمانی نیا  ...نیا که این قلب ها در لجن زار حیاتشان چنان مشغول خویشند که سرشان را تا آخورشان در در تاریکی و ظلمت گمراهی فرو برده اند نیا ..نیا که زندگی این جماعت طوری ساخته شده که از آمدنت چیزی جز آرزوهایی قدرت رسدن به آن را نداشتند طلب نکنند نیا.. نیا که دل ها در فراموشی تو در از یادبردن تو به این زندگی مادی تن داده اند و تو را میخواهند برای وسعت دادن به آرزوهای ناکامشان دل ما دراین محنت سرا به نوای تو به هوای تو شب را سحر میکند با تو چگونه بمانم که از خویش گریزانم از خوش ناامید خسته دل شکسته ام.............
(0) نظر
برچسب ها :
غروب
میگویند;غروب های جمعه;غم انگیز است غروبی که حاصل یک هفته انتظار را درخود جمع کرده غروبی که همچون;قطره ای اشک میشود;و ازقامت همه غم ها وغصه هایت بالا میرود و آرام آرام روحت را فرا میگیرد اینجا همه غروب ها  و روزهایش برایم غروب جمعه است و التیام دردهایم; را با نگاهی به درد های تو;...تسکین میدهم با نگاهی بر چشمانت وبرق نگاهت ازخود بیخود میشوم وچون دراین روح کوچک نمیتوانم گم شوم لحظه ای اشک میشوم لچظه ای غم میشوم لحظه ای نگاهی بی کلام میشوم تا بتوانم لحظه ای در عمق نگاهت خیره شوم لحظه ای چشم ازتو برنخواهم داشت و در سکوتت سکوت میکنم در نگاهت غروب میکنم در چشمانت حلول میکنم و در عظمت کلامت در لکنتی که خلقت دربیان شگفتی هایت دارد به زانو درمی آیم .....آفتاب درحال غروب است و تو باید برگردی به خانه و لباس های عرق کرده خاکیت را درنیاور خدا میخواهد تو را در همین حال ملاقات کند وقتی آب وضو بیشانیت را خیس میکند چند قطره ای از عرق های برگونه نشسته ات برترک های لب هایت مینشیند انگارکه خدا دست از همه بندگان مخلوقاتش کشیده و برای دیدن این لحظات لحظه شماری میکرد اینک همه از یادت میروند و معراج آغاز میشود....................
(0) نظر
برچسب ها :
بغذ
خاستم از مهدی بنویسم ولی انگار امشب علی; درخاطرم لنگر انداخته بازهم استخوانی که درگلوی علیست ذهنمان را به هم ریخنه استخوانی که حرف ها دارد سایه ها دارد تاریخ ها و سرنوشت ها رادر خود دارد استخانی که حلقوم علی را در;شب ها به دردآورده استخوانی که چشمان علی را بردیوار خیره کرده و این استخوان یک شکست را در روح علی به قلیان درآورده سخن ازاین جا آغاز میشود که مگر شکست هم برای علی ممکن میشود آری..............شکستی که علی را غمگین کرده و همچون استخوانی در گلو مانده علی که مظهر عدالت است آغازولایت است علی که برنده ترین شمشیر حقیقت را بردست دارد شب ها را با حالت شکستی که نه میتواند برآن فائق آید و نه میتواند با کلامش با تدبیرش این شکست را هدایتش کند رامش کند آری نمیتواند و شب هارا باید با این حلقوم درد به سرکند با دردی که هیچ دوایی جز سکوت ندارد فقط نظاره کند این خاکستر شوم تلخ سرنوشت را هر شب بر این روح خسته بپاشد وجز تحمل راهی ندارد علی که در این حوادث شوم همچون اسیری در بند میماند و همیشه اوست که بزرگترین دستاوردش را در زندگیش سکوت میخاند سکوتی که همه حوادث را درخود چنان جمع میکند که همه را به حیرت واداشته است این سکوت در خودش یک انقلابی دارد یک حرکتی دارد یک نتیچه ای دارد مردی که باید سرنوشت زمانه را بر دست بگبرد درنخلستان ها مشغول چاه کندن است و.........انسانی که هر چه زمان میگذرد برحیرتی که ازخود برجای گذاشته می افزاید زندگیش شده چاه و نخلستان وکوچه های خلوت خرابه های شهر انگار زمانه نمیخواهد بگذارد اوشبی را آرام به سرکند چه بگویم دیگر..........مردی که رودر روی خدا ایستاده و به خدا خیره گشته مردی که نگاهش ازآسمان عرشیان گذشته مگرمیشود اورا غافل گیرکرد وقتی کلمه خدا از زبانش جاری میشود ترس رادر هیکل عالم می اندازد مردی که ترس هایش ازخدا;چشمانش را ترکرده چقدر ناله میکند مگر این بشر تحمل........آن را دارد..............خدایا ..........رحم کن.
(0) نظر
برچسب ها :
نماز

لحظاتت را با خدا تقسیم کن یک مشتی آب بر صورتت بزن سرت را بالا بگیر اینجا زیبا ترین لحظه مناجات با خداست زیبا ترین لحظه با شکوه مناجات است این قطره های کوچک آب را ببین که عکس خدا برروی آنها افتاده و همچون قطره  ای باران در لای پرزهای فرش های قالی گم میشود غیب میشود این قطره های زیبای وضو شروع کرده اند به نماز خاندن غرق در مناجات خدا همچون پروانه ای که در شمع محو میشود ازاد رها گم میشوند در تمام لحظات نماز آنجا نمازت تمام میشود که این قطرات نمناکی خود را درخشکی هوا از دست داده اند به صدای اذان گوش بده اکنون که از همه خلق گریزانی از همه دنیا به مسلک درویشی خو کرده ای اکنون که نا امیدی ها تو را در برگرفته اند کمی گوش کن لختی آرام باش لحظه ای ساکت باش بزرگترین دردناک ترین هولناکترین واقعه عالم شکل میگیرد در همین لحظه است که خدا برای اینکه دوباره تو را دلداری دهد ازعرش به زمین می آید و  دمی ازنگاه خود را در درون الله اکبر اذان  میربزد و چنان این الله اکبر جانت را برمی آشوبد که حیاتی دوباره درروحت میریزد صدای الله اکبر دوم را که میشنوی انگار که دلت محکم میشود که حقیقت است و خداوند صدا میزند تو را بیا به مناجاتم بنشین اکنون این منم که تورا این گواهی میدهم که من صدای قلب شکسته ات را شنیدم صدای قلب شکسته ات را شنیدم که داشت ناله میکرد که انگار خدا هم مرا رها کرده صدای قلب شکسته ات را شنیدم که پرده ها و حجاب های  آسمانها را درید و خدا را به تکلم با من واداشت صدای قلب شکسته ات را شنیدم که بر آسمانها با ناامیدی مینگرید صدای قلب شکسته من بود که خدا را بیدار کرد و با گوشه نگاه چشمانش این امید را درروحم زنده کرد که تو هنوز برای من هستی  اینک چه آیه ای چه نمازی از این واقعه میتواند بزرگتر باشد که خدا برای بنده اش چشم بر اودوخته و او پریشان و خسته دلی برای عبادت ندارد بیچاره را اینقدر سرکوفت زدند که اگر این صدا ها نبود تا مرز کفر پیش میرفت این صدای دل رنجور تو بود که بی اراده بی اختیار بار دیگر معجزه آمدن خدا  و تجلی او را در آن درخت مقدس را زنده کرد و ندای ربانی موسی را بار دگر در زمین زنده کرد.مهدی بوستانی

(0) نظر
برچسب ها :
زخم روی دیوار

گاهی نیاز به یک دوست نیاز به یک همدم نیاز به یک جنس مخالف انسان را اغنا نمیکند انگار که روح از تمامی جنسهای اطرافش خسته شده نیاز به یک روح بزرگ تنهایی دارد که همه درد ها همه غم ها همه اشک ها همه ناله ها را درخود جمع کرده .ونیاز به یک دردی دارد نیاز به یک غمی دارد که بتواند این روح بزرگ را لحظه ای ببیند لحظه ای او را درک کند و حتی آنجا که با او خیلی فاصله گرفت با کلامش با زندگی اش با نشستن برخاستن هایش دمی خو بگیرد واخوت و دوستی اش را با او محکم کند و گاهی در جریان همه این انفاقات ..اتفاقات و حوادث دیگری از راه می آیند و همه ین حالات و احساسات را مانند موجی با خود میبرند و دلتنگیهایت و تنهاییهایت چند برابر میشود اینجاست که این روح همیشه سوزان همیشه ملتهب از درد ازاعماق وجودت صدایت میزند از ژرفای ناخود آگاه ضمیرت یک درد آرامی را برگلویت برقلبت میچشاند وتو در این لحظات ازخودت جدا میشوی از همه نفست کنده میشوی و آزاد رها از همه تفکرات دربند این غم اسیر میشوی اسارتی که هرچه دردرونش میمانی شوق به ماندنت در آن بیشتر میشود اسارتی که بند ها و زنجیرهایش انسانهای اطرافت میباشند که تو را تافته جدا بافته از خودشان میدانند اسارتی زیبا که تو را درثانیه ها و لحظاتی غمگین به عمق خاطرات شبیه این لحظات میبرد ندانستن از آنکه چه میخاهد بشود خاطرت را مشوش میکند انگار که که رد پایش را درگوشه هایی از زندگیت در آن سالهای دور میبینی که برای اولین بار نگاهش تو را چنان در هم ریخته بود که دل ازهمه چیز بریده بودی وبیخبر از همه جا تصورت این بود که او سالها با تو میماند و تو سه سال دیگر غربت را برگذیدی که سه سال دیگر با تنهایی عجین شده با قربت او را در کنار خود نگه داری در این سه سال وفایش را هرشب هر صبح بر پیکره آشیانه ات میدیدی و از بودن با او در نشاط بودی نشاطی که همه بیابان را همه دشت را دربر گرفته بود و تو بی مهابا از همه رخداد ها صبح را شب میکردی که نکند فردایی بیاید که او نباشد و بعد از گذشت این سه سال آن فردا آمد و او رفت و تا سه سال دیگر و چون دوباره بازگشت همه آن خاطرات برایت رنگی دگر گرفت اما این بازگشت همراه با دردی بود گران و آن نگاههاش شوم هرزه آلودی بود که تو را آزار میداد درآن بیابان تنهایی بود غربت بود گرما بود ....اما نگاه هرزه درمنظور داری نبود اما اینجا هر نگاهی چنان قلبت را از هم میشکافد که که هیچ پناهی برای فرار از آن نداری چه میتوان گفت چه میتوان کرد جز آنکه هر نگاهی که هرکدامشان دنیایی حرف در خود دارند مانند زنجیری برگردنت بیاندازی و با این زنجیرها ی طویلی که برزمین کشیده میشود دنبال اتاقی باشی که خود را از دستشان راحت کنی ولی اتاق هم دیوارهایش چسبیده به در و دیوار این شهر باید سوراخی در درون دره ای پیدا کرد که تو را چند سالی درخود پناه دهد سوراخی از جنس تاریکی که چشمی نتواند تو را در آنجا دنبال کند. بوستانی 

 
(0) نظر
برچسب ها :
لحظه هایت را زیبابسازلحظه ها نمیمیرند.
لحظه هایت را زیبابسازلحظه ها نمیمیرند.
(0) نظر
برچسب ها :
صفحه نخست پست الکترونیک وبلاگ تبیان
نوشته های پیشین
موضوعات
بدون موضوع (12)
صفحه ها
فیدها
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 4732
تعداد نوشته ها : 14
تعداد نظرات : 0
X