گاهی حرفهایی برای گفتن دارم که کسی نیست برایش تعریف کنم و مانند بادی از ذهنم میگذرد و گاهی سخن زیبایی است که اگر کسی هم جز تو باشد فقط برای تو میگویم. مهدی
دوست دارم سالها در جای غریبی زتدگی کنم و کسی مرا نشناسد و گوشه ای بنشینم و به کارهای خدا در زندگی خود بیاندیشم آنقدر به خدا فکر کنم که ناگهان اتفاق کوچکی رشته افکارم را پاره کند خدایی که از بودن با او خسته نمیشوم و خواری ها و ذلت هاهیچ فاصله ای بین من و او نمی اندازد.م.ب
خدایا تو مرا دوست میداری با همه و زشتی ها وعیب ها و زیبایی های روحم. و من از خود متنفرم به سبب عیب هایی که تو در آنها مرا ازخود با خبر کردی و خود را دوست میدارم اگر دوستم بداری و دوست داشتن تو وقتی به کمال می نشیند که تو مرا با همه عیب ها و صفاتم دوست بداری.م
سیا هه ای در تاریکی شب در اعماق سیاه شب در کوچه های خلوت منتظر به سوی قلب های کوچک و گرسنه سرازیر شده است بر دوشش کیسه هایی پر از رنج پر از غم و پر از سکوت هر شب این بیراهه های فراموش شده را میپیماید قدمهایش هرشب آرامش زمین را سکوت خاک را و نجابت آسمان را بر هم میزند یک تکه ای از خدا بر روی زمین گم شده است بر روی زمین رها شده است و در میان مخلوقات و مردمی که قلب هایشان هیچ درکی از شعور و فهم و عاطفه را نسنجیده اند قلب هایی آکنده از سنگ آکنده از شعور های کوری که قرنهاست با آن خو گرفته اند گردابی که از نقطه ای از زمین هر شب به حرکت درمی آیدو به سوی مکانی دور از خوک های آرمیده در لانه اشان راه را میپیماید یک دردی عظیمی حفره ای در اندیشه هایش باز کردهو یک سیلی از اشک پشت چشمهایش جمع شده و یک عقده ای بر گلویش راه نفس کشیدنش را بسته نمیتواند نمیتوانداین رنج را این درد را درخود نگه دارد هر چه میخواهد که در این خانه در کنج این دیوار پوسیده در این سینه در این قلب این درد را این داغ سنگین را که لحظاتش را پریشان کرده خفه کند دفن کند نمیتواند آری نمیتواند و این اشکی که خود بر ناله های سنگین دردناکی گره زده راهی برای رها شدن نمیابد ناچاری و شکست خود را و ناتوانی حمل این حقیقت را با ناله های شبانه اش درون چاهی که عمقش از سینه زمین گذشته و به قلب گداخته آفرینشی که همه اسرار در او جمع است مینشیند و هنوز شعله های سرخ کبودی که از حلقوم این مرد در دهانه هایی که انتهایش از حجاب ها و پرده های آسمان میگذرد زبانه میکشد و لرزه ای بر پیکره این علم می اندازد.مهدی ب
لحظاتت را با خدا تقسیم کن یک مشتی آب بر صورتت بزن سرت را بالا بگیر اینجا زیبا ترین لحظه مناجات با خداست زیبا ترین لحظه با شکوه مناجات است این قطره های کوچک آب را ببین که عکس خدا برروی آنها افتاده و همچون قطره ای باران در لای پرزهای فرش های قالی گم میشود غیب میشود این قطره های زیبای وضو شروع کرده اند به نماز خاندن غرق در مناجات خدا همچون پروانه ای که در شمع محو میشود ازاد رها گم میشوند در تمام لحظات نماز آنجا نمازت تمام میشود که این قطرات نمناکی خود را درخشکی هوا از دست داده اند به صدای اذان گوش بده اکنون که از همه خلق گریزانی از همه دنیا به مسلک درویشی خو کرده ای اکنون که نا امیدی ها تو را در برگرفته اند کمی گوش کن لختی آرام باش لحظه ای ساکت باش بزرگترین دردناک ترین هولناکترین واقعه عالم شکل میگیرد در همین لحظه است که خدا برای اینکه دوباره تو را دلداری دهد ازعرش به زمین می آید و دمی ازنگاه خود را در درون الله اکبر اذان میربزد و چنان این الله اکبر جانت را برمی آشوبد که حیاتی دوباره درروحت میریزد صدای الله اکبر دوم را که میشنوی انگار که دلت محکم میشود که حقیقت است و خداوند صدا میزند تو را بیا به مناجاتم بنشین اکنون این منم که تورا این گواهی میدهم که من صدای قلب شکسته ات را شنیدم صدای قلب شکسته ات را شنیدم که داشت ناله میکرد که انگار خدا هم مرا رها کرده صدای قلب شکسته ات را شنیدم که پرده ها و حجاب های آسمانها را درید و خدا را به تکلم با من واداشت صدای قلب شکسته ات را شنیدم که بر آسمانها با ناامیدی مینگرید صدای قلب شکسته من بود که خدا را بیدار کرد و با گوشه نگاه چشمانش این امید را درروحم زنده کرد که تو هنوز برای من هستی اینک چه آیه ای چه نمازی از این واقعه میتواند بزرگتر باشد که خدا برای بنده اش چشم بر اودوخته و او پریشان و خسته دلی برای عبادت ندارد بیچاره را اینقدر سرکوفت زدند که اگر این صدا ها نبود تا مرز کفر پیش میرفت این صدای دل رنجور تو بود که بی اراده بی اختیار بار دیگر معجزه آمدن خدا و تجلی او را در آن درخت مقدس را زنده کرد و ندای ربانی موسی را بار دگر در زمین زنده کرد.مهدی بوستانی
گاهی نیاز به یک دوست نیاز به یک همدم نیاز به یک جنس مخالف انسان را اغنا نمیکند انگار که روح از تمامی جنسهای اطرافش خسته شده نیاز به یک روح بزرگ تنهایی دارد که همه درد ها همه غم ها همه اشک ها همه ناله ها را درخود جمع کرده .ونیاز به یک دردی دارد نیاز به یک غمی دارد که بتواند این روح بزرگ را لحظه ای ببیند لحظه ای او را درک کند و حتی آنجا که با او خیلی فاصله گرفت با کلامش با زندگی اش با نشستن برخاستن هایش دمی خو بگیرد واخوت و دوستی اش را با او محکم کند و گاهی در جریان همه این انفاقات ..اتفاقات و حوادث دیگری از راه می آیند و همه ین حالات و احساسات را مانند موجی با خود میبرند و دلتنگیهایت و تنهاییهایت چند برابر میشود اینجاست که این روح همیشه سوزان همیشه ملتهب از درد ازاعماق وجودت صدایت میزند از ژرفای ناخود آگاه ضمیرت یک درد آرامی را برگلویت برقلبت میچشاند وتو در این لحظات ازخودت جدا میشوی از همه نفست کنده میشوی و آزاد رها از همه تفکرات دربند این غم اسیر میشوی اسارتی که هرچه دردرونش میمانی شوق به ماندنت در آن بیشتر میشود اسارتی که بند ها و زنجیرهایش انسانهای اطرافت میباشند که تو را تافته جدا بافته از خودشان میدانند اسارتی زیبا که تو را درثانیه ها و لحظاتی غمگین به عمق خاطرات شبیه این لحظات میبرد ندانستن از آنکه چه میخاهد بشود خاطرت را مشوش میکند انگار که که رد
پایش را درگوشه هایی از زندگیت در آن سالهای دور میبینی که برای اولین بار نگاهش تو را چنان در هم ریخته بود که دل ازهمه چیز بریده بودی وبیخبر از همه جا تصورت این بود که او سالها با تو میماند و تو سه سال دیگر غربت را برگذیدی که سه سال دیگر با تنهایی عجین شده با قربت او را در کنار خود نگه داری در این سه سال وفایش را هرشب هر صبح بر پیکره آشیانه ات میدیدی و از بودن با او در نشاط بودی نشاطی که همه بیابان را همه دشت را دربر گرفته بود و تو بی مهابا از همه رخداد ها صبح را شب میکردی که نکند فردایی بیاید که او نباشد و بعد از گذشت این سه سال آن فردا آمد و او رفت و تا سه سال دیگر و چون دوباره بازگشت همه آن خاطرات برایت رنگی دگر گرفت اما این بازگشت همراه با دردی بود گران و آن نگاههاش شوم هرزه آلودی بود که تو را آزار میداد درآن بیابان تنهایی بود غربت بود گرما بود ....اما نگاه هرزه درمنظور داری نبود اما اینجا هر نگاهی چنان قلبت را از هم میشکافد که که هیچ پناهی برای فرار از آن نداری چه میتوان گفت چه میتوان کرد جز آنکه هر نگاهی که هرکدامشان دنیایی حرف در خود دارند مانند زنجیری برگردنت بیاندازی و با این زنجیرها ی طویلی که برزمین کشیده میشود دنبال اتاقی باشی که خود را از دستشان راحت کنی ولی اتاق هم دیوارهایش چسبیده به در و دیوار این شهر باید سوراخی در درون دره ای پیدا کرد که تو را چند سالی درخود پناه دهد سوراخی از جنس تاریکی که چشمی نتواند تو را در آنجا دنبال کند. بوستانی