مسخ
زخم روی دیوار

گاهی نیاز به یک دوست نیاز به یک همدم نیاز به یک جنس مخالف انسان را اغنا نمیکند انگار که روح از تمامی جنسهای اطرافش خسته شده نیاز به یک روح بزرگ تنهایی دارد که همه درد ها همه غم ها همه اشک ها همه ناله ها را درخود جمع کرده .ونیاز به یک دردی دارد نیاز به یک غمی دارد که بتواند این روح بزرگ را لحظه ای ببیند لحظه ای او را درک کند و حتی آنجا که با او خیلی فاصله گرفت با کلامش با زندگی اش با نشستن برخاستن هایش دمی خو بگیرد واخوت و دوستی اش را با او محکم کند و گاهی در جریان همه این انفاقات ..اتفاقات و حوادث دیگری از راه می آیند و همه ین حالات و احساسات را مانند موجی با خود میبرند و دلتنگیهایت و تنهاییهایت چند برابر میشود اینجاست که این روح همیشه سوزان همیشه ملتهب از درد ازاعماق وجودت صدایت میزند از ژرفای ناخود آگاه ضمیرت یک درد آرامی را برگلویت برقلبت میچشاند وتو در این لحظات ازخودت جدا میشوی از همه نفست کنده میشوی و آزاد رها از همه تفکرات دربند این غم اسیر میشوی اسارتی که هرچه دردرونش میمانی شوق به ماندنت در آن بیشتر میشود اسارتی که بند ها و زنجیرهایش انسانهای اطرافت میباشند که تو را تافته جدا بافته از خودشان میدانند اسارتی زیبا که تو را درثانیه ها و لحظاتی غمگین به عمق خاطرات شبیه این لحظات میبرد ندانستن از آنکه چه میخاهد بشود خاطرت را مشوش میکند انگار که که رد پایش را درگوشه هایی از زندگیت در آن سالهای دور میبینی که برای اولین بار نگاهش تو را چنان در هم ریخته بود که دل ازهمه چیز بریده بودی وبیخبر از همه جا تصورت این بود که او سالها با تو میماند و تو سه سال دیگر غربت را برگذیدی که سه سال دیگر با تنهایی عجین شده با قربت او را در کنار خود نگه داری در این سه سال وفایش را هرشب هر صبح بر پیکره آشیانه ات میدیدی و از بودن با او در نشاط بودی نشاطی که همه بیابان را همه دشت را دربر گرفته بود و تو بی مهابا از همه رخداد ها صبح را شب میکردی که نکند فردایی بیاید که او نباشد و بعد از گذشت این سه سال آن فردا آمد و او رفت و تا سه سال دیگر و چون دوباره بازگشت همه آن خاطرات برایت رنگی دگر گرفت اما این بازگشت همراه با دردی بود گران و آن نگاههاش شوم هرزه آلودی بود که تو را آزار میداد درآن بیابان تنهایی بود غربت بود گرما بود ....اما نگاه هرزه درمنظور داری نبود اما اینجا هر نگاهی چنان قلبت را از هم میشکافد که که هیچ پناهی برای فرار از آن نداری چه میتوان گفت چه میتوان کرد جز آنکه هر نگاهی که هرکدامشان دنیایی حرف در خود دارند مانند زنجیری برگردنت بیاندازی و با این زنجیرها ی طویلی که برزمین کشیده میشود دنبال اتاقی باشی که خود را از دستشان راحت کنی ولی اتاق هم دیوارهایش چسبیده به در و دیوار این شهر باید سوراخی در درون دره ای پیدا کرد که تو را چند سالی درخود پناه دهد سوراخی از جنس تاریکی که چشمی نتواند تو را در آنجا دنبال کند. بوستانی 

 
(0) نظر
برچسب ها :
صفحه نخست پست الکترونیک وبلاگ تبیان
نوشته های پیشین
موضوعات
بدون موضوع (12)
صفحه ها
فیدها
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 4727
تعداد نوشته ها : 14
تعداد نظرات : 0
X