مسخ
خدا سالهاست که مرده است
و خدا سالهاست که مرده است
در این هبوط سردو سنگینی که از قلب های مردم بر دیواره های مساجدو و بر منابرو بلندگوهای این اماکن و بر سرزمینی کهنه ای که خاکش نشیمنگاه کهنه ترین پیشین ترین نیاکان را در خود دارد هر روز هنگام سحر صدای سحر بر انگیز اذان در گوش ها میپیچد در جان ها رخنه میکند و در این هنگام است که زندگی لباس کذب خود را بر تن میکند و نقاب ها بر چهره گذاشته میشود و قدم ها به سوی معبد مملوء از انسانهایی که در آن نماز میخانند روانه میشود شاید اکنون که تو اینجا آمده ای و هیچ کدامشان را نمبینی اما همه اشان در همین جای پای تو در جای سجاده تو رخت پهن کرده اند فکر های هرزه وتفکراتی که ریشه در دروغ کذب دارد سالهاست که همین جا در روی زمین نشسته اند و در نبودشان و در غیابشان صدای اللله الله کردنشان و زمزمه های خودا جویانه اشان بر روی سطح این خاک در روی سطح این دیواره ها میپیچد و چه تفکر مزحک وبی ریشه ایست که آنهایی که همه این صدا ها را از بلند گوی این معبد خاموش میشنوند فکر میکنند که راست میگویند پیش خود فکر میکنند که ما هم در عبادت این قوم گمشده و رها شده در خاب شریکیم آری با اعتقاد مردن بهتر از بی عقیده زندگی کرده است خیلی عجیب است خیلی عجیب که این راهی را که رهروانش سالها برایش تلاش کرده اند سالها در رکابش نماز خانده اند همان راه باطل است که گذشتگان آن را تایید کرده اند و بر آن امید دارند هر روز صدایی ندایی اذانی که برگرفته از خداست را میشنوم اما وقتی خوب گوش میدهم میبینم که خدا سالهاست در آن مرده است خدا سالهاست که در آن خاک شده است و مدفون شده است هر روز و هر ساعت یک قدم از او فاصله میگیریم یک قدم به عقب برمیگردیم و با چهره بشاشمان احساس میکنیم که به او نزدیک شده ایم اما چه سود اما چه سود همه این درد همه این محنت ها میماند برای یک نفر میماند برای یک بنده که بر روی شانه خود این مسئولیت را احساس میکند این رسالت خاموش را احساس میکند اما شنیدن این صداها از نشنیدنش بهتر است زیرا که انسان غفلت ها را هر روز احساس میکند جهالت ها و ظلمت ها را هر شب احساس میکند و چه غفلت سرسام آوری است و چه غفلت نابخردانه ایست که من که خود را بیدار تر از همه میدانم روشنفکر تر از همه میدانم کسی دیگری هم هست که مرا در ظلمتی میبیند و غفلتی میبیند که من از دیدن آن عاجزم که من از احساس آن عاجزم اما زندگی همین است گذشتن و رد شدن از روی ان جهالت هاست نه ماندن در کنار این جهل ها و رشد دادنشان و چهره زیبا دادن به آنها هرکسی خورد را چنان احساس میکند که هست نه آن طوری که باید باشد یا باید بشود همه در مسیری اشتباه با  یک معبود ساختگی و با ذهنهای موافق و غرق شده و پر شده از نادانی و اندیشه های باطل و بی پایه ای که اثرش هرگز از روی ذهن پاک نمیشود تو تو تو که اکنون این نوشته ها را میخانی تو هم یکی از همین به باطل گرویده ها هستی با معبود کاذب و اندیشه های توخالی تو هم قسمتی از همین جامعه هستی تلاش نکن که بفهمی که من چه میگویم زیرا که نمیتوانی آنچه را که من در غربت روحم در غربت زندگیم در غربت حیات پر فرازو نشیبم میبینم ببینی چه بسیار چشم های کوری که از خدا بینایی را طلب نمیکنند و چه بسیار چشم های بینایی که از خدا ندیدن را طب میکنند....

(0) نظر
برچسب ها :
صفحه نخست پست الکترونیک وبلاگ تبیان
نوشته های پیشین
موضوعات
بدون موضوع (12)
صفحه ها
فیدها
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 4744
تعداد نوشته ها : 14
تعداد نظرات : 0
X